کد مطلب:313420 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:259

قصیده در منقبت حضرت اباالفضل العباس


ز سر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را

زبانی بایدم كز سر بپیچید چرخ اعظم را



مرا روح القدس باید كه خوانم بر همه عالم

به هفتاد و دو اسم اعظم آن نام معظم را



صبا ز آن طره بگشاید اگر یك موی، بنماید

معطر عرش اعظم را و اركان دو عالم را



چه می جویند دیگر قدسیان با روی دلجویش

كه در اثبات صانع كرد ثابت صنع محكم را





[ صفحه 163]





اباالفضل، آن شهنشه زاده، روز چارم شعبان

به سال بیست و شش فر داد شعبان المعظم را



زهی روز چهارم از مه شعبان و خورشیدش

سوم هم، سال سه، بعد از حسین آن شاه افخم را



زهی بابی كه هفت اقلیم و نه طارم در انگشتش

زهی بابی كه حق گفت آفرین آن عنبرین دم را



زهی مردانه گو فرزانه خود مرد آفرین نیرو

كه داد آن شیر زن ضرغام دین و آنكه سه ضیغم را



قدش شمشاد و كف فولاد و رخ گل، گیسویش سنبل

به تن پوشد ز تقوی جامه، نی دیبا و قاقم را



به رشك اندر فكند ام البنین حوا و هم مریم

جهان كی چون ابوالفضلش گرفت این كیف و آن كم را؟



ز دامان آفتابی از دل حیدر برون دادی

كه عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را



براهیما جبین، طالوتیا تن، موسیا بازو

سكندر تاج و الیاس باس و خضر مطعم را



به صد تكبیر و صد تهلیل و صد تسبیح و صد تقدیس

برم از جان و دل پیوسته آن نام مكرم را



منظم می نماید خاطرم جمع پریشان را

پریشان می كند از شوق خود جمع منظم را



قضا داده قلم در دست رایش ز اول و آخر

به تقدیمش مؤخر را و تاخیرش مقدم را



شها كز فضل و علم وجود و قوت داده شد رونق

ید و بیضای موسی را و هم دیهیم آدم را



سلیمان را اگر آصف خبر می داد از نامش

زدی بر خاتمش نقش و همی بوسید خاتم را



هزار آصف، غلام آسا، به درگاهش كمر بندند

هزار اسكندر و الیاس و خضرش تشنه آن یم را



ز وصف تربت پاكش كه فضلش حق به موسی گفت

ز پا افكند نعلین و ز دست انداخت ارقم را



ز رویش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند

دمن روی صنمبر را، چمن بوی سپرغم را



اگر لعل لبش روحی دمد در انفس و افاق

ز چرخ چارمین حاضر كند عیسی بن مریم را



رخش جنت، قدش طوبی، لبش كوثر، دمش عنبر

به روی شیعیان بندد به یك فرمان جهنم را



گلی از جامه اش جبریل زد بر آتش نمرود

كز آن پوشید ابراهیم دیبای مقلم را



ولایش كشتی نوح و لوایش لنگر جودی

هوایش از تنور افكندن مهر مختم را



اگر یونس به تسبیح ثنایش ذكر حق می گفت

نمودی جنت المأوای نور آن بحر مظلم را



اگر یك بار می خواندش به جای جامه ی یقطین

به بر از عبقری می كرد صد دیباج معلم را



و گر یوشع به ردالشمس یك شق القمر بنمود

كفش شمس و قمر بخشد چو شه دینار و درهم را



ز حكمتهای ذاتش حكمتی تقدیر لقمان شد

كه گر می دیدش از نعلش گرفتی خاك مقدم را



بصیرت اینچنین باید كه رسطالیس و افلاطون

گرش بینند، بندند از ادب عین و ید و فم را



حجاز و نجد و صنعا و یمن، مصر و عراق و شام

همه دل می دهند ار وا كند لعل ملشم را





[ صفحه 164]





مقامش جعفر طیار اگر می دید می بالید

كه صد فخر است او را مام و اخ، جد و أب و عم را



مسلم عبد صالح وقت تسلیمش لقب آمد

صلاح او را مسلم باید ار جویی مسلم را



علوم انبیا و مرسلین در ذات وی مدغم

مضاعف ظل ممدودش كند هر علم مدغم را



چنان او انبیا را اقتدا كرده به هر سنت

كه گر خواهی تو آدم را، در او بین، یا كه خاتم را



حكم در این بود محكم امام واجب التعظیم

بخوان بر مدعی آن شاهد عدل محكم را



زمردوش، خط وحدت زده بر حقه ی یاقوت

گرفته خال موروثی ز هاشم بر خطش چم را



نهد كوثر، به ذوق لعل او، صد جام یاقوتین

دهد طوبی، به شوق خط وی، هر برگ خرم را



گر انگیزد به میدان مصطفی آسا و حیدر وش

محجل پای آهو پوی اشهب موی ادهم را



زمین یم، یم زمین گردد ز تیغ آتش افشانش

ز بس ریزد چو برگ آدم روان سازد چو یم دم را



ز هم سوزد به یك برق حسامش درع و مغفر را

به هم دوزد ز یك خرق سهامش هام و معصم را



به خیبر، یا به خندق، همچو حیدر گر قدم می زد

فكندی عمرو و مرحب را و كندی حصن اقوم را



وگر در جنگ بدرش یا حنینش یا احد می شد

عیان بر مشركین، می كرد اسلام مجسم را



ولی حق كنز مخفی كردش اندر لوح محفوظش

كه تا دستش كند حل از قضا تقدیر مبرم را



قضای مبرمی گر یا آن پشت فلك خم شد

كه یك دم راست یا ساكن ندارد منكب خم را



بلایی كانبیا جز لا نگفتندی به تسلیمش

وگر كروبیان آرند هم خیل مسوم را؛



بلای كربلا، كز آدم و موسی و ابراهیم

ربوده حله و تاج و عصا و لوح و میسم را



سلیمان را بساط آنجا سه نوبت سرنگون گردید

خلیل الله جبین بشكست و هم ظفر مقلم را



خدایی كز لو و لیت و لعل تنزیه او واجب

تمنا كرد كآدم بیند آن روز پر از غم را



كه تا بیند شهنشاهی سرا تا پا صفات الله

ببیند از عطش بر استخوانش جلد درهم را



چنان حق، الظلیمه! الظلیمه! گفت اندر طور

كه گویی دید موسی ذوالجناح آدمی دم را



علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دریا گشت

كلیم آسا ولی تنها سواران اسب و ادهم را



دلی دریا، رخی غرا، سری شیدا، یدی بیضا

زره بترا، سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا



به كوثر چون علی گیرد لواء الحمد اخضر را

لوایش بسته ز اینجا با لواء الحمد پرچم را



به دوشش مشك، اما جمع چون زلف پریشانش

به دستش جام نور، اما ندیده چون لبش نم را



به دست خضر اگر مشكش رسیدی لعل احمر شد

و گر جامش به اسكندر رسیدی زد نه سرجم را



جبین حامی به عكس قدسیان باید مرصع شد

به مشكش بسته با گیسو روا حوا و مریم را





[ صفحه 165]





براق انگیخت چون طه، زمین را بیخت چون حیدر

چه یم، خون ریخت چون موسی كه او را آیت دم را



فرات اندر نگین بگرفت و كف بر آب زد یعنی

كه خاكم بر دهان گر من چشم آب محرم را



سكینه از عطش گریان، علی چون ماهی یی بریان

شوم خود آب گر بینم دوباره آن مجسم را



دما دم گر دهندم زیر تیغ آتشین، كوثر

نخواهم - بی حسین - آن آب و آن جام دمادم را



فغان ز آن دم حكیم بن طفلیش در كمین آمد

كه با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را



ید الله را كمین، قطع یسار و هم یمین بنمود

عجب دارم كه رو به چون ز دست انداخت ضیغم را؟!



دو دست حضرت عباس را آخر جدا كردند

خدا، خاكم به سر، چون دارم اندر دل چنین هم را



زمین و آسمان و عرش و كرسی از قرار افتاد

چه تیر كین نشان زد قلب و عین الله اكرم را



برآورده تنش از تیر پرها، جبرئیل آسا

به جای آب، نیش تیر دادش شربت سم را



بلی پشت حسین از مرگ عباس علی خم شد

شهنشه دید آخر همچو شب آن روز ماتم را



اباالفضل ای شه خوبان بود (صالح) [1] غلام تو

شه خوبان كجا فاسد كند قلب متیم را



مرا در عالم افتاده بسی در كار مشكلها

بجز تو چون كنم حل مشكلی با شرح مبهم را؟



به مدحت گر كنم گر صرف معربها و معجمها

تو داده زیب معرب را، تو زیبا كرده معجم را



به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آید

ز سر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را




[1] اين قصيده ي غرا، اثر طبع وقاد مرحوم آيت الله آقاي شيخ محمد صالح حايري مازندراني، مقيم سمنان، مي باشد.